الینا الینا ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

◕‿◕الینا خوشگل مامان و بابا ◕‿◕

روز تولد الینا

الینا ۱۵/۴/۱۳۹۰ در بیمازستان شهید باهنر البرز ساعت ۹:۴۵ دقیقه صبح  به دنبا  اومد خیلی خوشحال بودیم چون یه فرشته کوچولو  ناناز  خدا بهمون داده بودیم (راستی دخمل خوشگلم  حاج خانومه تو شکم مامانش ۶ ماهه که بود حاج خانم شده) خیلی لحظات شیرینی بود اما شیرینی فقط ۱۲ ساعت دوام داشت چون دخمل ناز من دچار رکتوراژی شد ۱۱ روز بیمارستان طبی کودکان بستری بود بعد ۱۱ روز مرخصش کردن خدارو شکر  امیدوارم دیگه هیچ وقت دخمل نازم مریض نشه  چون مامانی و بابایی خیلی خیلی دوستش دارن بدون الینا میمیرن  ...
7 دی 1390

من ام خاکم که ................

من‌ آن‌ خاكم‌ كه‌ عاشق‌ مي‌شود سر تا پاي‌ خودم‌ را كه‌ خلاصه‌ مي‌كنم، مي‌شوم‌ قد يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ كه‌ ممكن‌ بود يك‌ تكه‌ آجر باشد توي‌ ديوار يك‌ خانه، يا يك‌ قلوه‌ سنگ‌ روي‌ شانه‌ يك‌ كوه، يا مشتي‌ سنگ‌ريزه، ته‌ته‌ اقيانوس؛ يا حتي‌ خاك‌ يك‌ گلدان‌ باشد؛ خاك‌ همين‌ گلدان‌ پشت‌ پنجره. يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ ممكن‌ است‌ هيچ‌ وقت، هيچ‌ اسمي‌ نداشته‌ باشد و تا هميشه، خاك‌ باقي‌ بماند، فقط‌ خاك. اما حالا يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ وجود دارد كه‌ خدا به‌ او اجازه‌ داده‌ نفس‌ بكشد، ببيند، بشنود، بفهمد، جان‌ داشته‌ باشد. يك‌ مشت‌ خاك‌ كه‌ اجازه‌ دارد عاشق‌ بشود، انتخاب‌ كند، عوض‌ بشود، تغيير كند. واي، خداي‌ بزرگ! من‌ چقدر خوشبختم. من‌ همان‌...
7 دی 1390

درد ودل

الینامامانی سلام این حرفا و داستان هایی رو که برات میگم واسه اینه که بدونی زندگی چه    بازیه عجیبیه الینا مامان دورت بگردم دلم میخواد حاج خانم کوچولوم که تو باشیواقعا بدونی   چرا  هفت بار دور خونه خدا گشتی (((الینا وقتی ٦ ماه بود تو شیمک مامان بودی حاج خانم   شدی)))))اخ دلم میخواد این داستان ها دیدتو وسیع کنه واسه همین واست تعریف میکنم تا    گوشت اشنا بشه ...
7 دی 1390

قصه امشب

  اسماعیل كارگر یك نانوایی بود. صبح به صبح ماشین بزرگ، كیسه‌های زیادی آرد می‌آورد و دم در نانوایی می‌ریخت. اسماعیل هم به محض این‌كه از خواب بیدار می‌شد این كیسه‌ها را داخل نانوایی می‌برد.مادر اسماعیل چندین روز بود كه مریض شده بود و دكترها گفته بودند او باید عمل شود و پول عملش هم زیاد بود.طبق معمول آن روز ماشین آرد آمد و تعداد زیادی كیسه آرد در مغازه خالی كرد.   اسماعیل هم بلند شد و مشغول حمل كیسه‌های آرد شد.در همان حین كه اسماعیل مشغول بردن كیسه‌های آرد بود، ناگهان دید یك موش كوچولو از بین كیسه‌ها در رفت و رفت داخل مغازه. اسماعیل دنبال موش رفت ولی اثری از ...
7 دی 1390

بی تابی الینا

الینا جون امروز از صبح بدقلقی کردی مامانم حالو حوصله نداشت نمیدونم چرا اما  امروز غذا نخوردی اینگار میخواستی با مامان لج کنی بعداز ظهر هم به عالمه گریه  کردی مامان هم اینقدر ترسید که دوباره کمرش گرفت اخه چرا  مامانو اذییت میکنی؟ساعت ٨ شب دست از اعتصاب برداشتی حریره بادام خوردی خدا رو شکر اروم شدی ...
6 دی 1390

قصه امشب

    فينگيلي و جينگيلي       در ده قشنگي دو برادر زندگي مي كردند. اسم يكي از انها فينگيلي و  ديگري جينگيلي بود.   فينگيلي پسر شيطون و بي ادبي بود و هميشه بقيه مردم ده را اذيت  ميكردو هيچكس از دست او راضي نبود . اما برادرش كه اسمش جينگيلي بود. پسر باادب و مرتبي بود هيچ وقت  دروغ نمي گفت و به مردم كمك ميكرد . يك روز فينگيلي و جينگيلي به ده بالا رفتند و با بچه هاي انجا شروع به  بازي كردند. بازي الك و دولك، طناب بازي و توپ بازي. در همين وقت فينگيلي شيطون و بلا يك لگد محكم به توپ  زد و توپ...
6 دی 1390

بدون عنوان

هــر چــه زیباست مـرا یـاد تـــو می اندازد آن کــه بینـــاست مرا یـــاد تــو می انـدازد تــو کـه نزدیک تر از من به منی می دانی دل کـــه شیــداست مرا یـــاد تــو می اندازد هـر زمان نغمه عشقی ست که من میشنوم از تــو گویـــاست ، مرا یــاد تــو می انـدازد دیگران هـر چـه بخواهند بگویند که عشق بی کـــم و کاست مرا یـــاد تـــو می انــدازد ساعتــی نیست فرامـوش کنــم یــاد تـــو را غم کـه بــا ماست مـرا یــاد تــو می انــدازد الینا مامانی نمیدونم چرا یهو یاد تولدت و سختی هایی که کشیدیم افتادم دلم گرفت وای خدا چقدر سخت بود ...
5 دی 1390

ىلدآ

یلدا نام فرشته ای است بالا بلند، با تن پوشی از شب و دامنی از ستاره. یلدا نرم نرمک با مهرآمده بود. با اولین شب پاییز و هر شب ردای سیاهش را قدری بیش تر بر سر آسمان می کشید تا آدم ها زیر گنبد کبود آرام بخوابند. یلدا هرشب بر بام آسمان و در حیاط خلوت خدا راه می رفت ولابه لای خواب های زمین، لالایی اش را زمزمه می کرد. گیسوانش در باد می وزید و شب به بوی او آغشته می شد. *** یلدا، شبی از خدا پاره ای آتش قرض گرفت. آتش که می دانی، همان عشق است. یلدا آتش را در دلش پنهان کرد تا شیطان آن را ندزدد. آتش در یلدا بارور شد. فرشته ها به هم گفتند: " یلدا، آبستن است، آبستن خورشید. و هر شب قطره قطره خونش را به خورشید می بخشد و شبی که آخرین قطره را ببخشد، د...
5 دی 1390